امیررضاامیررضا، تا این لحظه: 17 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

امیررضا پسر طلا

مو ، بازی، نماز!

چند وقته دختر عمه ات از زنجان اومده . شما خیلی زهرا جون دوست داری. وقتی اولین بار بهت گفتم امیر رضا بیابریم زهرا رو ببینیم چشات رو درشت کردی و گفتی ا ا ا مگه زهرا اومده؟ خیلی پیر شده؟   حالا این زهرا جان ما 26 سالشه ها . فکر کنم منظورت این بود که زهرا تو این مدت که ندیدمش بزرگ شده؟   خلاصه با زهرا خوشی و همش دوست داری پیشش باشی. مواهات رو سیخ سیخی میکنه و تو رو میبره بیرون و هر چی دلت بخواد برات میخره. شب هم که میای خونه همش دست میزنی به موهات . هر 2 دقیقه یه بار میری جولوی آیینه که ببینی شاهکار زهرا روی سر شما باقی هست یا نکنه این سیخ ها ی هنری روی سر شما خوابیده باشه؟ یه روز زهرا قبل این که باهات بره بیرون از مامان...
25 تير 1391

هوینجوری

در این شبها  که گل از برگ و برگ از باد و ابر از خویش میترسد، و پنهان می کند هر چشمه ای سرّ و سرودش را، در این آفاق ظلمانی چنین بیدار و دریا وار  تویی تنها که می خوانی...   محمد رضا شفیعی کدکنی ...
24 تير 1391

مادر

تازگی احساس عشق عمیقی بهت میکنم روز به روز داره این احساس بیشتر میشه. قبلنا فکر می کردم وقتی یه نوزاد اوج وابستگی رو به مادرش داره و تازه خمیره مادر شکل می گیره،  موقعی که اوج فداکاری رو داره و وقتی از شیره جونش به کودکش میده ،همون موقع است که مادر سراسر عشق و محبته نسبت به این انسان کوچک و ضعیف . و دیگه از این بیشتر نمیتونه عشقی وجود داشته باشه.  اما انگار هر چه می گذره این عشق بیشتر می شه .گاهی ترسناک که آخه مگه می شه من یه موجودی رو این همه دوست داشته باشم و روز به روز هم علاقم بهش بیشتر بشه؟ مگه این همه عشق قبلا وجود داشت؟ کجا بود؟ این وابستگی خطرناک نباشه ؟ این همه کشش به این  کوچولو جایی برای نفس کشیدن خودم باقی میذاره...
20 تير 1391

حجاب و زیپ

خانوم چادری با لبخند: خانوم کجا؟ من نفس زنان و نگران که داره دیر میشه : دانشکده مدیریت خانوم چادری بالبخند : وای... انسانی هم داری میری. مانتوت خانوم برای اونجا خیلی کوتاهه. من:ااا من فقط میرم پیش استادم .جای دیگه ای نمیرم بچرخم! خانوم چادری با لبخند: خانوم دکمه هاتم خیلی بازه .من زیپ شلوارتم دارم میبینم ! من تو دلم: چشت روشن .کاش تو آینه خودتم می دیدی. منٍ کلافه  : خانوم این کیف کامپیوترم رو میگیرم جلوم. خانوم چادری با لبخند: نمی تونی که اینو همش بگیری جلوت. منٍ ٍ عصبانی: خانوم سختیش با من . لطفا بزارید برم استادم میره. خانوم چادری با اخم:  بفرمایید تمام راه رفت و برگشت ،تو این 2 ساعت فکر می کردم  از کارگر...
12 تير 1391

تابستان -تهران

وقت نمیکنم خیلی بیرون ببرمت و بگردونمت.   اما خدا رو شکر از اونجا که ما با مادرجون و عمو علی همسایه ایم ، شما مرتب یا خونه مادر جونی و داری با مهدی بازی میکنی، یا خونه عمو جونی و داری با ایکس باکس محمد مسابقه میدی. منم از اونجا که نمی خوام عذاب وجدان بگیرم و سهمی در پربار کردن روزگار تابستونی شما داشته باشم، اسمت رو چندتا کلاس نوشتم محض خالی نبودن عریضه .   تنیس و اسکیت هرکدوم 3 روز در هفته. سفال و نقاشی و موسیقی یک روز در هفته. در حال حاضر فقط اسکیت شروع شده .   بابا هم خیلی دلش برات تنگ شده و هر موقع زنگ میزنه شما باهاش اصلا حرف نمیزنی. هی بابا از اونور اصرار میکنه و من از این ور خواهش، اما شما هی ...
4 تير 1391

لینک فیلم امیررضا

هر دانش آموزی که وارد مدرسه میشه جزو یکی از گروه های گرین یا گولد می شه و تا آخر سال این دو گروه تو تمام زمینه های فرهنگی و درسی و ورزشی با هم رقابت میکنن تا یکیشون برنده بشه و کاپ قهرمانی رو ببره. سه روز آخر مدرسه مخصوص مسابقه های ورزشی بین این دو گروه ِ و هر کسی تو رشته ای از ورزش انتخاب میشه و رقابت میکنه . شما هم طبق نظر مربی ورزشتون تو کشتی شرکت کردی . خیلی با مزه بود . با قدرت مسابقه دادی و برنده شدی. اینم آدرس فیلمش : http://www.youtube.com/watch?v=rrYtFdLS-WM&feature=g-upl                   -upl ...
3 تير 1391

جشن و یادگاری و باز سفر

جمعه 8 جون آخرین روز مدرستون بود . پدر مادرا اومده بودن تا روز آخر رو جشن بگیرن . شعری رو اجرا کردین و از پدر مادراتون تشکر کردین.    بعد از یه صبحانه مختصر رفتیم تو کلاستون و فیلمی که میس ماریبل از کارای بامزه تون تو کل سال تهیه کرده بود ، رو دیدیم. میس ماریبل خیلی مربی دوست داشتنی بود.    هرکدوم از بچه ها هم یه تی شرت ،که خودشون نقاشی کرده بودن ، رو پوشیدن و با ماژیک هایی که میس ماریبل بهشون داد ، اسم خودشون رو روی تی شرت ِدوستِ جلوییشون می نوشتند. خیلی با مزه بود و همتون تو یه صف داشتین برای هم یادگاری می نوشتین. سال خوبی بود و خیلی چیزا یاد گرفتی . به نظر من از همه مهمتر این بود که یاد گرفتی با د...
3 تير 1391
1